ماه را می چینم از آسمان
می پیچانم میان دو تکه ابر
بماند برای روزی که منتظر آمدنش نیستم
تو را می نشانم جای ماه
که اشاره ی لبخندت
مهتاب را هم بیتاب می کند و
نور که می پاشد به دلم
روشن می شود دورافتاده ترین حفره ی وجودم.
می نشینم این پایین
چشمانم را گره می زنم به
امن ترین نقطه ی نگاهت و
خالی می شوم از خیال هرچه
تردیدٍ توخالی....
تو که ماه باشی
تصویرت توی این برکه ها جا نمی گیرد
انعکاس بودنت
صاف می افتد میان دلم و
هیچ دلهره ای تکانش نمی دهد.
تو را می نشانم جای ماه و دیگر
آمدن روز را نمی خواهم
که نمی خواهم.
تو که ماه باشی
سهم من
بی نیازترین آسمانٍ این حوالی است .
بازنده
واژه ، واژه
سطر ، سطر
صفحه ، صفحه
فصل ، فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر ، سطر
صفحه های دفترم سیاه میشوند
خواستی که به تمام حوصله
تار های روشن و سفید را
رشته رشته بشماری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری انتخاب کن
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه ، نقطه
حرف ، حرف
واژه ، واژه
سطر ، سطر
شعر های دفتر مرا
مو به مو حساب کن !
بازنده